خیلی سال پیش تو وطنی به اسم غربت به دنیا اومدم! پدر و مادرم اسم منو آواره و شهرتم و سرگردان و در به در

 گذاشتن!

 وقتی بزرگ شدم و تونستم حرف بزنم دیدم صدام سکوته! یه کم دیگه که بزرگ تر شدم و تونستم به مدرسه برم

 یاد گرفتم که خیابونمون غریبانه و کوچمونم امید و آرزو! تو اون روزا خوراکم غم بود و صبحانه و ناهار و شامم 

کوفت و زجر و شلاق! وقتی فهمیدم دل یعنی چی؟یار یعنی چی؟ دلم خون شد و یارم بی کسی!

 تازه فهمیدم بچه غمم و همدمم تنهاییه! تصمیم گرفتم یه شغلی داشته باشم اما...

 اما واسه آدمی مثل من تنها شغل عشق و محبت بود! مشغول به کار شدم و هر ماه حقوقم حسرت بود!

 با این حال شغلم و دوست داشتم تا اینکه بهم گفتم: جرمت به دنیا اومدنه!

 خیلی راحت رفتم پای چوبه دار و به مرگ رضایت دادم! هنوز بالای صندلی نرفته بودم که گفتن:

 به خاطر جرمش دارش نزنین به خاطر شغلش دارش بزنین!

 رفتم و بالا و ......