خیلی سال پیش تو وطنی به اسم غربت به دنیا
خیلی سال پیش تو وطنی به اسم غربت به دنیا اومدم! پدر و مادرم اسم منو آواره و شهرتم و سرگردان و در به در
گذاشتن!
وقتی بزرگ شدم و تونستم حرف بزنم دیدم صدام سکوته! یه کم دیگه که بزرگ تر شدم و تونستم به مدرسه برم
یاد گرفتم که خیابونمون غریبانه و کوچمونم امید و آرزو! تو اون روزا خوراکم غم بود و صبحانه و ناهار و شامم
کوفت و زجر و شلاق! وقتی فهمیدم دل یعنی چی؟یار یعنی چی؟ دلم خون شد و یارم بی کسی!
تازه فهمیدم بچه غمم و همدمم تنهاییه! تصمیم گرفتم یه شغلی داشته باشم اما...
اما واسه آدمی مثل من تنها شغل عشق و محبت بود! مشغول به کار شدم و هر ماه حقوقم حسرت بود!
با این حال شغلم و دوست داشتم تا اینکه بهم گفتم: جرمت به دنیا اومدنه!
خیلی راحت رفتم پای چوبه دار و به مرگ رضایت دادم! هنوز بالای صندلی نرفته بودم که گفتن:
به خاطر جرمش دارش نزنین به خاطر شغلش دارش بزنین!
رفتم و بالا و ......
+ نوشته شده در سه شنبه ۷ دی ۱۳۸۹ ساعت 12:8 توسط علی محرابیان
|